مادرانه، پدرانه

حضور هستي مادري و پدري هستي

1392/6/16 15:47
نویسنده : مژگان
502 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگم اين روزا احساس مي كنم ديگه بايد برات بنويسم تقريبا يه سال از ساختن اين وبلاگ مي گذره و من تازه بعد 6 ماه كه شما اومدي تو دلم نمي دونم چي شد كه تصميم گرفتم برات از خاطرات اين مدت بنويسم راستش ماماني مي دوني چرا برات نمي نوشتم آخه روزا روزاي خيلي خيلي سختي بود من بابايي همش اين شكلي بوديمناراحت مي دوني تو شروع سال جديد بود كه من ديگه داشتم از نيومدنت غصه مي خورم تا اينكه عمه جوني قرار شد ازدواج كنه خداروشكر همين مساله باعث شد من درگير بشم و از فكر نيومدن شما تو دلم يكمي بيام بيرون خلاصه ماماني جونم برات بگه كه قرار شد عمه جوني تو ماه ارديبهشت عقد كنه دقيقا روز عقد عمه جوني بود كه من در حال تلاش و تكاپو بودم ولي چند روزي بود كه اصلا حال خوبي نداشتم همش احساس مي كردم يه وزنه صد تني بلند كردم اووووووووووففففففففففففف

همش خوابم ميومد واسه همين خودم يكمي مشكوك شدم واي هستي مامان دقيقا چند ساعت قبل از عقد عمه جوني بود كه گفتم بزار يه چكي بكنم باورت نميشه تو چند ثانيه كوتاه اندازه يه پلك زدن خودتو به مادري نشون دادي مي دونم نمي توني تصور كني چه حالي شدم وايييييييييييييييييييييي تو اومده بودي اينم قيافه مادريسبز نمي دونم چطوري گوشي تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به پدري، پدري هم طفلي پله ها رو صد تا يكي اومد بالا تا منو ديد زد زير گريه و مادري رو ببل كرد. ولي هنوز اطمينان نداشت گفت بايد بريم ازمايش قرار گذاشتيم تا فردا صبر كنيم و به كسي چيزي نگيم واي مردم و زنده شدم تا بتونم اين همه خوشحالي رو پنهون كنم. 

 

تو پست بعدي چيزاي بهتري ميخوام برات بنويسم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)